یکی از محکم ترین و تغییرناپذیر ترین باور ها در زمینه تربیت فرزندان این بوده است که والدین حق دارند از اقتدار و اختیار خود برای کنترل، راهنمایی و فرزندان خود استفاده کنند. بر پایه آمار به دست آمده از شرکت کنندگان در کلاس های ما تنها تعداد انگشت شماری از این دسته از والدین به این باور اعتقاد پیدا نمیکنند. متاسفانه، اغلب والدین اعمال قدرت را بدون هرگونه درنگ توجیه پذیر میدانند و اعلام میکنند که کودکان این اقتدار را از نیاز دارند و میطلبند.
این موضوع که والدین عاقل تر هستند و بهتر میفهمند باوری محکم و ریشه دار در میان والدین است، به اعتقاد من سماجت و تأکید براین باور که والدین باید با فرزندان خود با اقتدار و با اختیار رفتار کنند قرن هاست مانع هر گونه تغییر یا بهبود راه و رسمی است که والدین فرزندان خود را تربیت کنند و یا بزرگسالان با کودکان برخورد کرده و میکنند. یکی از دلایل پایداری این طرز تفکر این است که والدین عموماً نمیدانند استبداد در واقع چه مفهومی دارد و چهتأثیری در فرزندانشان برجای میگذارد. همه والدین به راحتی در مورد اختیار و اقتدار سخن میگویند ولی شمار کمی از آن ها میتوانند این مفهوم را تعریف کنند.
یکی از مشخصه های روابط بنیادین میان والدین و فرزندان این است که والدین در مقام مقایسه با فرزندانشان دارای جثه روانی بزرگتری هستند و بنابراین حیطه قدرت آنها را نمیتوان با دو دایره مساوی نمایان کرد. از دید یک کودک، در هر سن و سالی که باشد والدینش جثه بزرگ تری دارند. در اینجا منظور جثه فیزیکی آن ها نیست بلکه جثه فکری آن هاست. بنابراین جثه روانی والدین و فرزندانشان را میتوان در دو دایره نابرابر و به نفع والدین نشان داد.
از دیدگاه یک کودک، پدر یا مادرش تقریبا همیشه دارای جثه روانی بزرگ تری است و از این رو کودک پدر و مادرش را به عنوان بزرگ تر خانواده میشناسد. دانشجوی جوانی که برای مشاوره نزد من میآمد، در بخشی از انشایی که در کلاسش ارائه کرده بود، چنین مینویسد: من به عنوان کودکی خردسال به پدر و مادرم چنان مینگریستم که یک بزرگسال به خداوند مینگرد. پس در نظر هر کودک، والدينش موجودی عظیم و قدرتمند میآید. این تفاوت در نگرش به جثة روانی نه تنها به خاطر بزرگ تر و قدرتمندتر بودن والدین، بلکه به این دلیل است که آنها آگاه تر و شایسته تر هستند. در نظر یک کودک، چیزی نیست که پدر یا مادرش نداند یا نتواند انجام دهد. کودک شیفته فهم، شعور، درایت و قضاوت والدین خود میباشد.
هرچند برخی از این برداشت ها در پاره ای اوقات ممکن است درست باشد، اما گاهی اوقات هم خارج از واقعیت است. کودکان آگاهی ها خصوصیت ها و توانمندی های بسیاری را به والدین خود نسبت میدهند که در عالم واقع صحت ندارد و شمار کمی از والدین همان قدر دانند که فرزندانشان گمان میکنند. کودک هنگامی که به سن نوجوانی و بزرگسالی میرسد، در مییابد که تجربه همواره بهترین آموزگار نیست و میتواند والدین خود را براساس معیارهای گسترده تر تجربی خود قضاوت کند. درایت و دانایی هم همیشه با سن انسان نسبت مستقیم ندارد. برای بسیاری از والدین مشکل است که اقرار کنند تا چه اندازه ارزیابی های فرزندشان از آگاهی ها و توانایی های آنان اغراق آمیز است، اما با کمی انصاف و واقع بینی به آن رضایت خواهند داد. در حالی که همه نشانه ها به سوی بزرگ تر بودن جثه روانی پدر و مادر است، بسیاری از والدین به این برداشت دامن میزنند. آنان عمداً تلاش میکنند که محدودیت ها و اشتباه در برداشت های خود را از کودکان خود پنهان نگه دارند و یا از باورهای نادرستی چون اما صلاح شما را بهتر میدانیم یا وقتی بزرگ شدید، میفهمید که ما تا چه اندازه حق داشته ایم جانبداری میکنند.
جالب اینجاست که پدران و مادران هنگامی که درباره والدین خود سخن میگویند، به آسانی اشتباهات و محدودیت های آنان را بر میشمرند، با این وجود حاضر نیستند بپذیرند که خودشان در ارتباط با فرزندشان دارای همان کمبود درایت و مرتکب شوند؛ همان اشتباهات میباشند در هر صورت و هرچه غیر منصفانه که باشد والدین اجنه روانی بزرگ تری را در اختیار دارند و از آن به عنوان منبع مهم قدرت در برابر فرزندانشان استفاده میکنند. از آنجایی که والدین به عنوان صاحبان چنان اقتدار عظیمی نگریسته میشوند، نفوذ آن ها در برابر فرزندانشان به همان نسبت مایه تر است. چنین اقتداری را میتوان اقتدار تفویضی نامید. زیرا کودک را به والدین خود تفویض میکند. و توجیه پذیر یا ناپذیر خواندن آن بی فایده است زیرا در عالم واقعیت این جثه روانی به والدین نسبت به فرزندشان نفوذ و اقتدار میدهد.
سرچشمه اصلی اقتدار و حاکمیت والدین بر فرزندان داشتن مالکیت بر چیزهایی است که کودک به آن نیازمند است و این ابزار هم بر اقتدار آنان میافزاید. پدر یا مادر از این بابت بر فرزند خود حاکم است که فرزندشان برای برآورده شدن نیازهای اساسی خود به او محتاج است. کودک در شرایطی به دنیا میآید که برای تغذیه و زنده ماندن خود کاملا به دیگران محتاج است و امکان تأمین نیازهای خود را ندارد و این امکانات همگی در اختیار پدر و مادر او قرار دارند. هرچه کودک بزرگتر و مستقل تر میشود، طبیعتاً اقتدار والدین او کمتر میشود. ولی تا قبل از اینکه کودک به سن بزرگسالی برسد و بتواند تمامی نیازهای خود را به تنهایی تأمین کند، والدین او کم و بیش بر او سلطه دارند. والدین با در اختیار داشتن ابزار تأمین کننده نیازهای اساسی کودک خود را در موضع یک قدرت تأمین کننده قرار میدهند. کلمه «تأمين» یا «پاداش» در روانشناسی به همه اقداماتی اطلاق میشود که والدین برای برآورده کردن نیازهای کودک به کار میگیرند. مثلاً اگر کودک گرسنه است، پدر یا مادر با دادن شیشه شیر به او نیاز تغذیه ای اش را تأمین کرده اند.
والدین همچنین ابزار تنبیه کننده را در اختیار دارند. چون میتوانند با امتناع از تأمین نیاز کودک (مانند ندادن شیر به او هنگامی که گرسنه است) او را تنبیه و یا برای او ایجاد درد و ناراحتی کنند (مانند موقعی که مادر یا پدر در برابر تلاش کودک برای برداشتن شیشه شیر برادرش به او پشت دستی میزند). برای این گونه واکنش ها در روانشناسی کلمه «تنبیه» به کار میرود. هر پدر یا مادری میداند که میتواند با اعمال قدرت فرزندش را مهار کند. والدین با بهره گیری از پاداش یا تنبیه میتوانند فرزندشان را به انجام رفتار مورد نظر خود ترغیب و یا او را از انجام کاری که دلخواهشان نیست بازدارند، تجربه نشان میدهد که انسان ها (و همچنین حیوانات) تمایل پیدا میکنند رفتاری را که برایشان پاداشی به ارمغان آورده با نیازشان را تأمین کرده، تکرار کنند و متقابلاً از تکرار رفتاری که برایشان پاداشی به بار نیاورده یا سبب تنبیه آنان شده، پرهیز کنند.
بنابراین والدین میتوانند با پاداش دادن یا تأمین نمودن فرزندشان او را به تکرار رفتار مورد نظرشان تشویق، و با تنبیه کردن او رفتار ناپسند او را متوقف سازند. فرض کنید که مایلید فرزندتان به جای بازی با وسایل شکستنی و گران قیمت خانه با اسباب بازی هایش بازی کند. حال برای ترغیب او به بازی با اسباب بازی هایش میتوانید کنار او بنشینید و به او لبخند بزنید و یا جمله ای تشویق آمیز مانند «تو چقدر خوبی» به او بگویید. شما همچنین میتوانید برای اینکه بازی کردن او با وسایل شکستنی را متوقف کنید، به او پشت دستی بزنید یا تنبیه بدنی دیگری بکنید، به او اخم کنید و یا جمله ای بازدارنده مانند «تو بچه بدی هستی» به او بگویید. با این عمل، فرزند شما به سرعت میفهمد که بازی کردن با اسباب بازی هایش سبب برقراری رابطه خوبی با منبع قدرت خانواده یعنی والدینش میشود، در حالی که بازی با وسایل شکستنی برایش نتیجه معکوس دارد.
پاداش و تنبیه روشی است که والدین اغلب برای اصلاح رفتار فرزندشان در پیش میگیرند و معمولاً آن را تربیت کردن فرزند مینامند. ولی واقعیت این است که پدر یا مادر از اقتدار خویش برای وادار کردن فرزند به رفتار دلخواه خود یا ممانعت فرزند از رفتار غیر دلخواه خود استفاده میکند. این دقیقاً همان روشی است که تربیت کنندگان سگ های خانگی برای آموختن اطاعت پذیری و یا سیرک بازان برای آموزش دادن دوچرخه سواری به خرس ها به کار میبرند. مثلاً اگر تربیت کننده سگ بخواهد به او یاد بدهد که از کنار او دور نشود، طنابی بر گردن سگ میبندد و یک سر طناب را در دست میگیرد و به سگ می گوید «برو»، اگر سگ از مربی دور شود، مربی طناب را محکم میکشد و در واقع او را تنبیه میکند، ولی اگر همان جا بماند، مربی او را نوازش میکند یعنی به او پاداش میدهد.
پس بدون شک زور و قدرت کارساز است، چون کودک را وادار میکند یا اسباب بازی هایش بازی کند، سگ را وادار میکند بایستد و خرس را وادار میکند دوچرخه سواری کند. کودک در همان سال های اول پس از اینکه بارها تشویق و تنبیه شد، حتی با وعده تشویق و یا تهدید به تنبیه هم رفتاری دلخواه پدر و مادرش انجام میدهد. به این ترتیب، والدین ناچار نیستند منتظر بمانند تا رفتاری پسندیده یا ناپسند از فرزندشان سر بزند، بلکه با وعده و تهدید او را عادت میدهند که اطاعت کند. حیطه اقتدار والدین با محدودیت های جدی روبه روست اگر خواننده ای بر این گمان باشد که توانمندی و اقتدار والدین برای پاداش دادن یا تنبیه کردن و به عبارتی دیگر وعده پاداش دادن یا تهدید به تشبیه کردن روش مؤثری برای کنترل فرزند است، از یک نظر درست اقتدار در برابر فرزندان تحت برخی شرایط مؤثر است، اما در شرایطی دیگر کارایی ندارد.
استفاده از قدرت و استبداد برای کنترل فرزندان تنها در شرایطی ویژه کارآیی دارد؛ اول آنکه، پدر یا مادر باید دارای قدرت و توان لازم باشند، یعنی پاداشی که در نظر دارند باید به اندازه کافی مورد نیاز فرزندشان باشد و یا مجازات مربوطه آن قدر مؤثر باشد که تغییر رفتار فرزندشان را تضمین کند. دوم آنکه، کودک باید به والدینش وابسته باشد و هرچه میزان وابستگی کودک به پدر و مادرش (یعنی تأمین شدن بیشتر باشد)، کارآیی استبداد والدین بیشتر خواهد بود. این قضیه در همه روابط انسانی مصداق دارد. اگر شما مثلا نیاز مبرم به داشتن چیزی مانند پول برای خرید مایحتاج خود داشته باشید و دریافت آن منحصراً از طریق شخص دیگری مانند کارفرمای شما امکان پذیر باشد، طبعأ کارفرمای شما روی شما قدرت و حاکمیت بسیاری خواهد داشت و ناگزیر برای رسیدن به خواسته بسیار ضروری خود باید مطيع مطلق او باشید. اما یک فرد تا زمانی بر فردی دیگر حاکمیت دارد که فرد دوم در موقعیت ضعف یا نیاز، دارای خواسته ای مبرم، دچار محرومیت، درماندگی و یا وابستگی باشد.
هرچه از میزان درماندگی و نیاز مندی فرزند به والدینش کاسته میشود، به همان میزان از قدرت حاکمیت والدینش کاسته میگردد. از این روست که والدین از اینکه پاداش ها و تنبیه هایی که در سنین پایین تر در مورد فرزندشان کارآیی داشته بابزرگ تر شدن آنان کم فروغ تر میشود، گله مندند. جملاتی چون:« ما نفوذ خود روی فرزندمان را از دست داده ایم، فرزندمان قبلا به دستورات ما احترام می گذاشت، اما اکنون اصلا کنترلی روی او نداریم.» و یا «فرزندمان چنان مستقل شده که دیگر به حرف ما گوش نمیکند، بسیار از والدین شنیده میشود. پدر نوجوان شانزده ساله ای در کلاس ما این گونه درددل میکرد :«ما اکنون جز اتومبیلمان هیچ وسیله دیگری برای اعمال قدرت در برابر فرزندمان نداریم، اما حالا این آخرین ابزار هم دیگر اثر ندارد چون فرزندمان برای خود یک سوییچ یدکی ساخته است. موقعی که خانه نیستیم، او بدون اجازه اتومبیل ما را بر میدارد و میبرد حالا ما دیگر چیزی نداریم که او به آن نیاز داشته باشد، بنابراین نمی توانیم او را برای این عملش تنبیه کنیم.»
این پدر و مادرها همان احساسی را دارند که اکثر پدران و مادران با بزرگ تر و مستقل تر شدن فرزندشان با آن روبه رو میشوند و با رسیدن فرزند به دوران نوجوانی این احساس به اوج خود میرسد. در این سنین فرزندان امتیازات فراوانی را از بابت فعالیت های شخصی خود دریافت میکنند. همزمان راه هایی را مییابند که هرچه بیشتر از تنبیه والدینشان در امان باشند. در خانواده هایی که پدر و مادر برای کنترل و رهبری فرزندشان در خردسالی عمدتاً بر حاکمیت و اقتدار خود تکیه کرده اند، والدین با مواجه شدن با شرایطی که قدرت و نفوذشان دیگر کارایی ندارد، سرخورده میشوند.
استفاده از تنبیه و پاداش در مورد تربیت فرزندان محدودیت جدی دیگری را هم در بردارد زیرا مستلزم ایجاد شرایط کنترلی شدیدی میباشد. روانشناسی که فرایند یادگیری را از طریق تربیت کردن آزمایشگاهی حیوانات مورد مطالعه قرار میدهد، ناگزیر است برای رسیدن به اهدافش مقررات شدید و سخت گیرانه ای را اعمال کند. اعمال چنین مقرراتی هنگام به کارگیری روش پاداش و تنبیه در تربیت فرزندان کار بسیار مشکلی است و اکثر والدین این مقررات را که در زیر شرح میدهیم نقض میکنند:
_ موجود تربیت شونده باید انگیزش بالایی داشته باشد، یعنی شدیداً نیاز داشته باشد که برای دریافت پاداش تلاش کند. مثلاً موش ها برای اینکه مسیر تعیین شده را تا رسیدن به غذا پیدا کنند، باید خیلی گرسنه باشند. والدین اغلب پاداشی را به فرزند خود وعده میدهند که زیاد مورد نیاز او نیست.
_ اگر تنبیه خیلی شدید باشد ممکن است موجود تربیت شونده از یادگیری مطلب منصرف شود. هنگامی که برای تنبیه کردن موش ها در صورت رفتن در مسیر نادرست به آنها شوک شدیدی وارد شده و برای یافتن مسیر درست دیگر تلاش نمیکنند. کودک هم اگر هنگام آموختن به خاطر یک اشتباه شدیداً تنبیه شود، احتمال دارد از ادامه یادگیری منصرف شود.
_ برای اینکه پاداش مفید واقع شود، باید بلافاصله پس از انجام کار درست آن پاداش داده بشود. هنگام آموزش دادن موش ها در جهت اینکه برای دریافت غذا اهرمی خاص را فشار بدهند، اگر مدت زمان بین فشار اهرم و ریختن غذاها زیاد شود موش ها نمیآموزند که ریختن غذا به واسطه فشار اهرم است.
_ پاداش دادن به خاطر رفتار مطلوب یا تنبیه کردن به خاطر رفتار های بد بایستی با ثبات و یکنواختی انجام بشود. مثلاً اگر بعضی روزها مادر به فرزندش اجازه دهد عصرانه بخورد، ولی در روز دیگر به دلیل پخت شامی مفصل این اجازه را به کودک ندهد کودک از این مسئله برداشت بد خواهد کرد. مگر اینکه کودک شما به قدری فهیم باشد که بتوانید با صحبت کردن به او مسئله را بفهمانید.