بعد از یک از سمینار های اخیرم که شرکت کنندگان آن عمدتاً مشاوران مدارس بودند، دونالد از من خواست تا او را راهنمایی کنم. دونالد در مشاروره اش با رابرت دانش آموز آفریقایی تبار 14 ساله که رابطه نسبتاً خوبی با او داشت، بر اساس نظریه انتخاب پیش رفته بود. این در حالی بود که تا آن زمان کسی نتوانسته بود با رابرت ارتباط برقرار کند. رابرت در مدرسه جز در حد گذراندن روزگار کاری انجام نمیداد. رابرت در خانه اخلال میکرد و در خانه برای مادر بزرگش مایه وحشت بود. مادر رابرت که تنها بچه مادر بزرگش بود چندین سال پیش جانش را به خاطر مصرف بیش از حد مواد اعتیاد آور از دست داد. رابرت اقوام نزدیک نداشت و کسی جز مادر بزرگش با او کاری نداشت. دونالد یک جوری میخواست نقش پدر رابرت را بازی کند.
رابرت در مدرسه بزرگی وسط شهر کلاس هشتمی است. مدت هاست که عضو یک دارو دسته است، مشروب میخورد و ماریجوانای سیگاری میکشد. بخاطر رفتار رابرت مادربزرگ او را چندین بار مدرسه خواسته است. اما او یکسره التماس میکرده که نمیداند باید با رابرت چطور بررخورد کند. چون هر گاه به رابرت پول نمیدهد تهدیدهایی از جانب او میشنود. از آن مشاور پرسیدم که آیا رابرت میتواند تمرین های درسی اش را انجام بدهد؟ رابرت به رغم اینکه به تحصیل علاقه ای ندارد اما در امتحانات قبول میشود و میتواند در حد یک کلاس هشتمی بخواند و بنویسد. حتی اگر سعی کند بهتر هم خواهد شد.
دونالد به خاطر تعدد مراجعانش، برای رابرت وقت نداشت اما رابرت دوست نداشت وقتی به دونالد مراجعه میکند، نه بشنود. رابرت از کلاس بیرون میآید و به سمت دفتر رونالد میرود. مدیر به درخواست دونالد این رفتار رابرت را تحمل میکند. چون رونالد مدیر را متقاعد کرده بود اگر رابطه اش با رابرت خراب شود، دل رابرت خواهد شکست. دونالد پس از گفتن این داستان غم انگیز و شایع منتظر راهنمایی من میماند.
من گفتم:« رابرت در کنار تو به کسی نیاز دارد که بتواند او را دائماً ببیند. کسی که از او بزرگتر و مسئولیت پذیر تر باشد. و بدون استفاده از کنترل بیرونی رابرت با او دوست شود. اصولاً رابرت به کسی احترام میگذارد که به او نگویید باید چه کاری بکند. این تنها شانس رابرت است برای آنکه سرپرستی او را از مادربزرگش نگیرند. رابرت مثل آدمی گرسنه است که غذای زیادی از تو میگیرد ولی نمیتواند جز قوت لایموتی استفاده کند. با این حال عصبانی است چون همیشه فقط همین قوت لایموت را دارد. کسی را میشناسی که برای او وقت بیشتری بگذارد؟ آیا میتوانی او را به درمانگاهی بفرستی که علاوه بر دیدارهایش با تو، هفته ای یکی دو بار با یک مشاور ملاقات کند؟ «فایده ندارد. از ده سالگی به این طرف، گهگاه نزد مشاور رفته است. مادر بزرگش این ملاقات ها را برای او جور میکرد ولی رابرت آن قدر خصمانه رفتار میکرده که مشاوران تصور میکردند وقتشان را تلف میکنند. رابرت درماندگی مشاوران را طرد شدن از طرف آنان در نظر میگرفت. رابرت صبر و تحمل مردم را میآزمود و توقع آنان را نشانه ی طرد شدن میدانست. هر کاری از دستم برآید میکنم تا رابطه ناچیزم با رابرت را حفظ کنم، تاکنون هم موفق بوده ام و اعتماد رابرت را جلب کرده ام. اگر نتواند مرا ببیند، به دفترم میآید و مجلاتم را میخواند.» رابرت مصداق گروه کثیری از نوجوانان به ظاهر دست نیافتنی است، دونالد از من میخواست به این سؤال که چهل سال است مردم از من میپرسند جواب بدهم:
در این کشور میلیون ها نوجوان توانمند اما قطع ارتباط کرده مثل رابرت وجود دارند که در مسیر زندان یا گورستان گام برمیدارند. رابرت بی آنکه پدرش را دیده باشد، راه پدرش را میرود. پدرش در نوزده سالگی، یعنی وقتی پنج سال از رابرت فعلی بزرگتر بود، محکوم به حبس ابد میشود. آیا زندگی رابرت یک تراژدی یونانی از پیش رقم خورده و غیرقابل تغییر است، من که فکر نمیکنم. زندگی رابرت یک تراژدی از پیش تعیین شده نیست. اما برای زنده ماندن به ارتباط با آدم مسئولیت پذیری نیاز دارد که برای رابرت دلسوزی کرده و رابرت بتواند با او ارتباط برقرار کند. دونالد فکر میکند چنین آدمی وجود ندارد ولی تجربه من نشان داده آدمی هست که بتواند این نقش را بازی کند و دونالد تا به حال به او فکر نکرده باشد. من چندین بار چنین آدمی را پیدا کرده ام. البته نه برای رابرت، بلکه برای نوجوانان مرفه ای که تقریباً با هیچ کس رابطه نداشته اند. این آدم یک مشاور همسن است. در مواقعی که این نمایش را بادقت اجرا کردم، نتایجی فراتر از حد انتظار گرفته ام. اگر دونالد مثل من سعی میکرد و مثل من و مراجعانم رابطه خوبی با رابرت داشت، میتوانست امیدوار باشد.
به دونالد گفتم:« در دبیرستان مجاور دوست خوبی که مشاور باشد سراغ داری؟» با تکان دادن سرش گفت دارد. من ادامه دادم که:« از او بپرس آیا در دبیرستانشان پسر 17 - 18 ساله ای که مهربان و دلسوز باشد سراغ دارد؟» دونالد حرفم را گوش داد و پرسید که دنبال چه چیزی هستم. « دنبال چیز خاصی نیستم، اما به نظر من یک پسر نوجوان تنها راه چاره توست. رابرت به جز تو به کسی نیاز دارد که با او ارتباط داشته باشد، کسی که بتواند به او احترام بگذارد، وقتش را با او بگذراند و هر چقدر او را امتحن کرد به کنترل بیرونی رو نیاورد. باید به او بگویی که هدف تو چیست و میخواهی چه کاری انجام بدهی. فکر نمیکنم که فهمیدن علت آن برای رابرت سخت باشد. وانگهی جز تو کس دیگری را ندارد.»
« شما فکر میکنید ما بتوانیم به یک دانش آموز دبیرستانی یاد بدهیم با رابرت بر اساس نظریه انتخاب رفتار کند؟» « لازم نیست همه چیز را بداند. قرار نیست به رابرت مشاوره بدهد. بلکه قرار بر این است که با او رابطه برقرار کند. زیاد روی دانستن نطریه انتخاب تأکید نکن. او را با عادات مضر و کنترل بیرونی آشنا کن. خودش بقیه ی راه را میرود. بچه ها این چیزها را زودتر از بزرگترها یاد میگیرند. آن ها مجبور نیستند بسیاری از چیزهای بی فایده را انجام دهند. دوست مشاور تو در آن مدرسه میتواند عده ای از پسرها با دخترها را بفرستد تا این کار را برای دانش آموزان دیگر مدرسه شما که شبیه رابرت هستند، انجام دهند.» « اما چرا یک بچه باید به آدمی مثل رابرت کمک کند؟» «چون یک انسان است؛ تا وقتی که در مورد نوجوانان به کنترل بیرونی متوسل نشویم، اکثر آنها عشق میورزند و دلسوزی میکنند. برای او توضیح بده که رابرت چقدر به ارتباط نیاز دارد. به او که اگر کسی به ما کمک نکند، رابرت دچار دردسر بزرگی خواهد شد. به آن دانش آموز بگو که فقط او میتواند این کار را بکند. او را تحریک کن چون بچه ها این کار را دوست دارند. بچه ها در معرض تحریکات بد زیادی هستند ولی این یکی، خوب است. تو میتوانی به جای یک گروه، از یک نفر شروع کنی. به این دلیل گفتم عده ای از پسرها یا دخترها را بفرستد که به یاد بچه های تقریباً ناامید مدرسه ی شما افتادم. رابرت بچه باهوشی است. شاید چون باهوش است، تصمیم گرفته درس خواندن را ادامه بدهد. او میتواند ارتباط برقرار کند، ببین دونالد، رابرت آن قدر با تو ارتباط برقرار کرده که برای کمک گرفتن به من مراجعه کنی. هنوز فرصت هست. چرا امتحان نمی کنی؟ از این گذشته، اگر این دانش آموز دبیرستانی بتواند با رابرت ارتباط برقرار کند، به نفع من و تو نیز هست. تو از ارتباط با رابرت نفع برده ای و من از ارتباط با تو. همه چیز دو طرفه است.»
دانش آموزان در بسیاری از مدارس، نقش رابط همسال را بازی میکنند. مشورت با همسالان یعنی همین. اما همسالان بیشتر ارتباط برقرار میکنند تا اینکه مشورت بدهند. در برخی مدارس به دانش آموزان یاد میدهیم که در زندگی خود از نظریه انتخاب استفاده کنند و هر گاه با دیگران یا معلم خود مشکل پیدا کردند، به نظریه انتخاب متوسل شوند. حتی بچه های دبستانی این نظریه را به راحتی میآموزند و به آن علاقه نشان میدهند. تعلیم این نظریه بامزه است.
باب مشاور دبیرستان دیگر که دوست دونالد بود، دانش آموزی بنام کورتیس را پیدا کرد. کورتیس شانزده ساله بود و یکی از بچه های نازنین آن مدرسه و مدارس اطراف بود. باب به کورتیس گفته بود که چه میخواهیم. او نیز قبول کرده بود که با دونالد در مدرسه ملاقات کند و ببیند آیا کاری از دستش بر میآید؟ کورتیس درشت اندام و بلند قد بود و هشتاد کیلوگرم وزن داشت. کورتیس بچه خوش ذات و ورزشکاری بود و نمرات بالایی داشت. او میتوانست برای رابرت یک الگوی عالی باشد. اما وقتی دونالد با او ملاقات کرد نگران بود که با رابرت چگونه برخورد خواهد کرد. کورتیس عادت نداشت شکست بخورد و این ماجرا برای او یک چالش بزرگ بود. بعد از اینکه کورتیس و دونالد دست دادند و دونالد به او فهماند قرار است چه کار کند، نگرانی هایش را پیش کشید. کورتیس گفت:« مشاور مدرسه ما توضیح داده است که باید چه کار کنم. من باید با رابرت ارتباط برقرار کنم و با او دوست شوم... بچه های مثل او را میشناسم. من به مدرسه ی آن ها رفته ام. در دبیرستان یک عالمه بچه مثل رابرت داریم ولی فکر میکنم در مدرسه راهنمایی بیشتر باشند. قبل از شروع میخواهم بدانم باید چه کار کنم؟ اولین فکری که به مغزم خطور کرد این بود که شاید قرار است نقش کارآگاه مواد مخدر را بازی کنم. من این بچه ها را میشناسم. آن ها عاقبت کشته میشوند.»
«من هم نگران بودم. اما وقتی با رابرت حرف زدم و موضوع را با او در میان گذاشتم، خوشحال شد. به او نگفتم کی هستی ولی میدانستم باب یک نفر را پیدا میکند. رابرت به من اعتماد دارد. او فقط به من اعتماد دارد. اگر بخواهی، این هفته تو را در دفترم به او معرفی میکنم.» «دقیقاً به او چه گفتید؟ میخواهم روشن شوم.» «به او گفتم چرا این قدر اطراف دفترم میپلکی. رابرت هم جواب داد چون با او مثل بقیه رفتار نمیکنم. من در مورد رفتارش و مدرسه به او پیله نمیکنم. کورتیس از تو این را میخواهم. برای او وقت بگذار و سعی کن با رابرت دوست شوی. به او نگو چه کار بکن و چه کار نکن. درباره کارهای خودت حرف بزن. شنیدم فوتبال را دوست داری و در مدرسه دانش آموز خوبی هستی، بسکتبال دوست داری؟ فکر میکنم رابرت بسکتبال دوست داشته باشد.»
«بسکتبال هم دوست دارم ولی فوتبال من بهتر است. چهارصد متر را هم خیلی سریع میدوم. اگر بسکتبال دوست داشته باشد میتوانم در پارک با او بسکتبال بازی کنم. بچه های پارک مرا میشناسند و مشکلی در بسکتبال ندارم.» « برای شروع خوب است. مراقب باش و سعی نکن رابرت را نصیحت کنی. در مورد رابرت بهتر است بیشتر عمل کنی تا حرف بزنی.» « رابرت نپرسید چرا میخواهم با او وقت بگذراند؟» «چرا پرسید. حقیقت را گفتم. گفتم از مشاور مدرسه آن ها خواسته ام یک نفر را پیدا کند تا او مثل من با تو رفتار کند. با این تفاوت که بتواند وقت بیشتری برای او بگذارد. دنبال جوانی میگشتم که به او احترام بگذارد و من فکر میکنم تو همان جوان هستی. رابرت میخواهد تو را ببیند، بقیه کار نیز به عهده توست. اما در ابتدا باید کمی از نظریه انتخاب را به تو آموزش بدهم. تمام کارهای من مبتنی بر نظریه انتخاب است. نظریه انتخاب با طرز برخورد مردم با رابرت فرق دارد. یاد گرفتن آن آسان است. نظریه انتخاب یعنی اینکه با دیگران طوری رفتار کنی که دوست داری با تو رفتار کنند. نگران رابرت نباش که دوست تو را ببیند. اگر با هم کنار آمدید، توقع دارم مقداری از وقتت را با او بگذرانی.»
«چقدر؟ سرم خیلی شلوغ است.» «نمیدانم، هر طور صلاح میدانی. رابرت از من پرسید و من گفتم هفته ای یک ساعت. شاید آخر هفته ها.» «آیا این زمان کم فایده دارد؟» «هفته ای نیم ساعت هم کمک میکند. فهم آن برای تو سخت است. باب گفت مادرت با تو کنار میآید و خانواده بزرگی داری رابرت جز مادربزرگش کسی را ندارد و با هم کنار نمیآیند. تنها کسی را که الان دارد من هستم. مدت زیادی بیرون دفتر کار من مینشیند، ولی من خیلی کار دارم و نمیتوانم با او حرف بزنم. چه رسد به اینکه بخواهم با او بسکتبال بازی کنم.» «پدر و مادرش کجا هستند؟» «مادرش مرده و پدرش رفته است. رابرت با مادربزرگش زندگی میکند. مادربزرگ رابرت به خاطر اینکه رابرت درس نمیخواند یکسره به او گیر میدهد. از وقتی رابرت بیدار میشود تا وقتی میخوابد، به او غر میزند. شرایط گاهی چنان سخت میشود که رابرت خانه نمیرود. واقعاً نگران رابرت هستم. آدم باید خوش شانس باشد که مادرش یکسره به او غر نزند.» «حتی اگر مادرم غر بزند هم با او کنار میآیم. به هر حال مادر است. من دوست ندارم مادرم ناراحت شود. اما در مورد پدرم حرف نزدی. میترسی پدر نداشته باشم، مگر نه؟» «باید بگویم همین طور است. در مورد پدرت سؤال نکردم»
«خوب نگران نباش. من پدر دارم. پدری دارم که خیلی از بچه ها ندارند. پدرم آدم خیلی خوبی است؛ دوستانم دوست دارند او خانه باشد. پدرم مرد بزرگی است، هر چند مادرم طوری رفتار میکند که گویا این طور نیست. اما آن ها عاشق یکدیگرند. باب پدرم را میشناسد. باید به شما گفته باشد. پدرم معلم است. در مورد شما با پدرم حرف زدم و پدرم موافقت کرد. اگر من و رابرت با هم رفیق شدیم، پدرم دوست دارد او را ببیند.»
دونالد برای کورتیس توضیح داد که:« وقتی انسان ها مثل تو از عشق پدر و مادر برخوردارند، زیاد نگران نیازشان به قدرت نیستند. به همین دلیل تو این قدر آسان گیر و بی تکلف هستی. اما وقتی بچه ای مثل رابرت از عشق دیگران محروم است، قدرت ددر ذهن او مهم میشود. به همین دلیل عصبانی است و به همین دلیل این هممه بچه های عصبی در این مدرسه میبینی.» کورتیس اولین بار با رابرت در دفتر دونالد آشنا شد و با هم کنار آمدند. آن ها به این نتیجه رسیدند که بسکتبال را دوست دارند. بنابراین کورتیس صبح شنبه دنبال رابرت رفت و هر دو برای بسکتبال به پارک رفتند. تقریباً سه ساعت با هم بازی کردند. بعد باهم در خانه کورتیس ناهار خوردند و باهم حرف زدند. رابرت میپرسید با اینکه خیلی لذت میبرم اما نمیدانم علت این کار چیست و برای چه این کار را میکنی.
« زیاد مطمئن نیستم ولی به من همخ خوش گذشت. میخواهم بدانم چرا عضو تیم بسکتبال مدرسه نمیشوی؟ تقریباً هم قد من هستی.» «جوابم را ندادی چرا وقتت را با من میگذرانی؟» «بسیار خب، من به شرطی رابطه با تو را قبول کردم که همیشه به تو راست بگویم. الان هم راستش را گفتم. به من خوش گذشت و فکر کردم چرا عضو تیم بسکتبال نیستی. خودت که میدانی که ماجرا چیست. مثل اینکه دونالد به تو گفته است. باب مشاور دبیرستان ما و دونالد با هم دوست هستند. دونالد به او تلفن می زند و می گوید نگران تو است. تو همیشه عصبانی هستی، ممکن است کاری دست خودت بدهی و جانت را از دست بدهی. دونالد وقت کافی ندارد. به همین دلیل فکر کرد شاید آدمی مثل من، وقت کافی داشته باشد. بنابراین به باب تلفن زد و باب هم با من مشورت کرد، و من الان با تو هستم. وقتی در دفتر دونالد باهم آشنا شدیم فهمیدم چرا دونالد را دوست داری. همان موقع به خودم گفتم دوست دارم تو را بشناسم و از این بابت خوشحال هستم. دونالد را دوست داری؟»
«دونالد را دوست دارم ولی هیچ وقت نگفتم پرستار بچه یا آدمی مثل تو را میخواهم. احساس میکنم ضایع شده ام. فکر میکنم پایش را از گلیم اش درازتر کرده است.» «خیلی بسکتبال بازی کردیم و خوش گذراندیم. کجای این اشکال دارد؟ همه آدم های دنیا به من پیله میکنند. مدرسه، مادر بزرگ احمقم، مادر موادی مرده ی من، پدر زندانی ام که او را نمیشناسم و نخواهم شناخت. فقط باید درس بخوانم و نمرات کمی که معلم ها میدهند نمیگذارد بسکتبال بازی کنم... تا حالا هیچ کس این طوری به من ناهار نداده بود.» بعد از این عصبانیت، هر دو دو سکوت کردند و حرف نزدند. کمی بعد، کورتیس آرام و با دقت گفت:«واقعا این طوری است؟ ما با هم بازی کردیم و خوش گذراندیم. ناهار خوبی خوردیم. با هم حرف زدیم و من پرستار بچه ای هستم که تو نمیخواهی دوباره او را ببینی؟» کورتیس سکوت کرد. نشستند و به هم نگاه کردند. بعد رابرت گریه کرد و با صدایی ضعیف گفت:« نه دیگر نمیخواهم تو راببینم. اگر دلت برای من میسوزد بدان من نمیخواهم تو را ببینم.»
«دلم برای تو میسوزد اما برای مادر بزرگت هم نگران هستم. برای دونالد و تمام معلمانی که تو را تحمل میکنند دلم میسوزد. برای مربی بسکتبال مدرستان هم دلم میسوزد. چون اگر بازی امروز من و تو را میدید قطعا بیخیال میشد.» «حالا میخواهی مرا ضایعم کنی؟» «نه اصلاً خودت خودت را ضایع میکنی. تو نمیتوانی مرا عصبانی کنی پدر من معلم است و در دبیرستان نزدیک پارک درس میدهد. درباره تو با پدرم حرف زدم و او دوست دارد تو را ببیند. آیا مایلی او را ملاقات کنی؟»
فکر میکنید کورتیس را آدم کاملی جلوه دادم؟ فکر میکنید بچه هایی مثل کورتیس در مدارس محله های فقیر نشین وجود ندارد؟ تجربه من خلاف این را ثابت میکند. آن ها نقطه قوت چنین مدرسه هایی هستند و من فکر میکنم در کمک گرفتن از آنها نباید تردید کنیم.
به این دلیل با نوجوانانی مثل رابرت مشکل داریم که همچنان از کنترل بیرونی استفاده میکنیم. دلیل اسرار ما بر کنترل بیرونی آن است که روش های بهتری را نمیشناسیم. اما در مدارسی که من با آن ها کار میکنم، کنترل بیرونی جایی ندارد. این مدارس از نظریه اننتخاب استفاده میکنند و با مدارس دیگر فرق دارند. مدارس ما هفت عادت را کنار گذاشته اند و از این کار نتیجه گرفتند. اگر رابرت با کورتیس ارتباط برقرار کند، میتواند زندگی خودش را نجات بدهد.