چون آدم شناخته شده ای هستم گهگاه مراجعینی همچون فِرِد دارم که لباس های گران قیمت میپوشند و در اواخر دهه پنجم عمر خود هستند. فِرِد سخنانش را این طور شروع کرد:«باید به من کمک کنید. وکیلی که دست اندرکار طلاق من است گفته بهترین روانپزشک حال حاضر هستید و من هرگز به کسی مراجعه نمیکنم مگر بهترین باشد.» فِرِد صبر کرد و منتظر واکنش من ماند. تنها چیزی که گفتم این بود که «بگو ببینم چرا این قدر مهم هستم؟» «زنم مرا تهدید میکند. میگوید تأثیر بدی روی بچه ها میگذارم. حتی نمیگذارد بچه ها را ببینم. فقط پول میخواهد. به آدمی مثل شما نیاز دارم که بگوید حق دارم وقت بیشتری را با بچه ها بگذرانم.» «صبر کن. ما خیلی وقت داریم. بگو ببینم چند تا بچه داری؟ چند ساله اند؟» «من سه دختر سیزده، پانزده و هجده ساله دارم و...» حرف او را قطع کردم و گفتم «آنها آنقدر بزرگ شده اند که خودشان تصمیم بگیرند؛ اگر خودشان بخواهند، زنت نمیتواند کاری کند تو را نبینند.» «می دانم. ولی فکرشان را عليه من مسموم کرده است. از من نفرت دارد و میخواهد با آنها از من انتقام بگیرد. از وقتی طلاق گرفتیم، هر کاری توانسته ام کرده ام تا او را تأمین کنم. معامله ی خوبی کردم و مقدار زیادی پول در آوردم. اسناد و مدارکش هست. حالا زنم یک میلیون دلار میخواهد. او در ازای دخترها، این را میخواهد.»
«در این باره با دخترهایت حرف زده ای؟ آنها چه میگویند؟» «با مادرشان موافق اند. آن ها به درد و دل من گوش نمیدهند. هنوز از اینکه مادرشان را طلاق داده ام عصبانی هستند. خودشان دیدند با من چه رفتاری میکرد ولی هنوز طرف او را میگیرند.» «آنها نمیتوانند از تو عصبانی باشند. آنها تو را میبینند و با تو حرف میزنند. اگر زنت از تو عصبانی است، چرا سعی نمیکند جلوی دیدار دخترها با تو را بگیرد؟ مادر بچه ها را به خاطر زن دیگری رها کردی؟» «چه ربطی دارد؟ من میخواهم دخترها را ببینید و آن ها را متقاعد کنید که پدر خوبی هستم. من هزینه ی بچه ها را میدهم. می خواهم همسر سابقم را ببینید و متقاعدش کنید که با رفتارش به دخترها ضربه میزند. شما روانپزشک هستید. فکر نمی کنید با رفتارش به بچه ها ضربه میزند؟ مادر به درد نخوری است. باید طرف مرا بگیرید. هر چقدر پول بخواهید به شما میدهم.» «ببین فِرِد، میدانم ناراحت هستی. من کمی عصبانی شدم ولی من اسلحه نیستم که آن را بخرى. من نه طرف تو هستم، نه طرف همسر سابقت. در چنین موقعیت هایی من طرف همه هستم. اگر چه از هم جدا شده اید ولی خواه ناخواه هنوز یک خانواده اید. اگر هنوز میخواهی دست به کار شوم، باید بگویم که میخواهم به خانواده ات کمک کنم. طلاق نه تو را از پدری عزل میکند و نه همسر سابقت را از مادری و نه دخترها را از فرزندی.»
«من هم همین را میگویم. من پدر خوبی هستم و او مادر مزخرفی از شما توقع دارم این را بگویید.» «به نظر من تو به من نیاز داری تا به تمام شما کمک کنم. من اینجا نشسته ام تا انگشت اتهام خودم را به طرف شخص خاصی نشانه بگیرم. اگر این را قبول نداری، داریم وقت مان را تلف میکنیم.» «اگر منظورتان زنم هم هست، اشکالی ندارد.» «اسم زن سابقت را بگو؛ در ضمن دوست دارم اسم سه دخترت را نیز بدانم، اگر اسم آنها را بدانم، کارم راحت تر میشود.» «نام همسر سابقم سندی است، جولیا فرزند هجده ساله ام است. ليزا هم دختر پانزده ساله و کیمی فرزند کوچک سیزده ساله ام است.» «خوبه این به من کمک میکند. هنوز با زنی که به خاطرش همسرت را رها کردی هستی؟ نام او چیست؟» «نام او روندا بود ولی الان با او نیستم. رابطه ی من و روندا یک سال بیشتر طول نکشید. چرا این سؤال را پرسیدید؟» «الان با زن دیگری رابطه داری؟اگر داری، او نیز عضو خانواده است و هر کاری بکنم، او را نیز در بر خواهد گرفت. اگر بچه دارد، از تو یا از دیگری، او نیز عضوی از این خانواده است.»
«من با درخواست ساده ای به شما مراجعه کردم و شما دارید از آن یک پرونده ی دولتی میسازید. نمیخواهید با مادرم آشنا شوید؟ مادرم هر روز مرا به خاطر اتفاقاتی که میافتد، سرزنش میکند. او و مادر سندی خیلی خشن هستند. آنها هم در پرونده ی من وجود دارند. شیر تو شیر شد.» «نه دوست ندارم درباره ی مادرها چیزی بدانم ولی این نشان میدهد آن ها نیز درگیر مسئله اند. اگر درباره زنی که الان با او هستی بگویی، درک بهتری از شرایط پیدا خواهم کرد. من دنبال درست و غلط نیستم، نگران نباش. این به نفع همه ی کسانی است که درگیر قضیه اند؛ از جمله سه دخترت. نمی خواهم تو را سرزنش کنم. میخواهم به تو کمک کنم نه عیب جویی.» «شش سال قبل، بعد از هفده سال زندگی، سندی را به خاطر زن بسیار جوان تری رها کردم. با آن زن ازدواج کردم. فکر میکردم عاشقم است. اما اشتباه میکردم. یک سال بعد جدا شدیم. از او امضاء گرفته بودم و مجبور نبودم پول زیادی بابت وکیل بپردازم، با این حال برای من هزینه داشت. دخترها از او متنفر بودند و نفرت شان را علناً نشان میدادند. سندی تا زمانی که با او بودم یک کلمه با من حرف نزد. الان هم به زور با من حرف میزند و اگر حرفی داشته باشد، دخترها را واسطه میکند.» «الان با کسی هستی؟» «نه در واقع با هیچ کس. با دو زن معاشرت دارم ولی با هیچ یک زندگی نمیکنم. باور کنید زن ها را از دخترهایم دور نگه میدارم دخترها دوست داشتند دوباره با مادرشان ازدواج کنم. هنوز هم این را میخواهند. اما حتی اگر خود سندی هم بخواهد که نمیخواهد»
آهی کشید و سکوت کرد. سپس گفت:«واقعا زندگی ام را خراب کردم.» نمیدانستم که آیا دوست دارد در این باره حرفی بزند یا نه، و نمیدانستم چه میخواهد بگوید. بنابراین حرفی نزدم. لحظه ای سکوت کردم تا بفهمد رنج و و عذابش را حس می کنم، چون با وجود رجزخوانی هایی که میکرد، مرد بسیار ناخشنودی بود. میگفتم:«بسیار خوب حالا درک خوبی از اوضاع پیدا کردم. دوست داری چه کار کنم؟» من از اینکه نگرش اش را عوض کرده بود قدردانی کردم و قدردانی خودم را با تبدیل لحن سؤالی خودم به لحن حل مسئله، نشان دادم. به فِرِد گفتم:«فکر میکنم اولین کاری که باید بکنی این است که به اوضاع پولی خودت سروسامان بدهی. مسئله مالی روی همه چیز سایه میاندازد. هفده سال با سندی زندگی مشترک داشتی. بعد با کی ازدواج کردی؟» «با روندا» «یک سال با روندا زندگی سپس گفتی برای زندگی با او پول خوبی خرج کردی. چه کسی بیشتر خرج داشت: سندی یا روندا؟» همان طور که خواهید دید، وقتی گفت:«فکر میکردم روانپزشک باشید نه وکیل. آیا الان وقت این سؤال بود؟»
هنوز فِرِد قدیمی در دنیای کیفی او وجود داشت. من به حرف فِرِد زیاد توجه نکردم؛ حرفش یک بازتاب بود و سوءنیتی در آن نبود. در جواب گفتم:«این را گفتم چون نگران بچه هایت هستم.» «ولی من مراجع شما هستم.» «بی شک هستی. ولی بقیه ی خانواده، سندی و دخترها هم مراجع هستند. میخواهند بدانند آیا ول کردن آنها منصفانه بود یا نه؟» «از کجا میدانید میخواهند این را بدانند؟» «اگر به جای آنها بودی نمیخواستی جواب این سؤال را بدانی؟ ناراحت نشو؛ وقتی آن ها را ول کردی اوضاع هیجانی و مالیات خوب بود. نمیخواهم از تو انتقاد کنم. منظورم چیز دیگری است. طبق چیزهایی که گفتی، دخترها فکر میکنند آنها و مادرشان را فریب داده ای. اگر میخواهی بچه ها برگردند، اول باید این را حل کنی.» «هزینه ی روندا خیلی بیشتر بود ولی به سندی هم خیلی پول دادم... نمیدانید در این سال ها با من چطور رفتار کرد.» حرفش را قطع کردم. آخرین کاری که میخواستم انجام بدهم، پرداختن به هر دو ازدواج فِرِد بود. بنابراین گفتم «میدانم چون از زن سابقت ناخشنود بودی، جدا شدی. نه از تو انتظار دارم الان او را دوست داشته باشی و نه از او انتظار دارم نظرش درباره تو عوض شود. من مشاور ازدواج نیستم که بخواهم زندگی مشترک شما را دوباره راه بیندازم. اما خانواده ات از هم پاشیده است. به همین دلیل به مطبم آمدی. سعی میکنم به تو کمک کنم زندگیت را دوباره سر و سامان بدهی، حتی اگر تو و سندی جدا زندگی کنید. صرف نظر از اینکه شما دو نفر درباره ی هم چه احساسی دارید، دخترها به هر دو نفر شما نیاز دارند. امیدوارم آن قدر عاشق بچه ها باشید که کار درستی انجام بدهید.»
«می دانید، من عاشق دخترها هستم؛ به همین دلیل اینجا هستم. «فکر میکنی سندی هم عاشق آنها است؟» «البته که عاشق آنها است. ما هر دو عاشق آن ها هستیم.» «سندی یا دخترها میدانند به آن زن چقدر پول داده ای؟» «او به آنها دروغ گفت.» «کی به آنها دروغ گفت؟» «روندا که توافق نامه گرفت و به دخترهایم گفت که به او یک میلیون دلار داده ام، به همین دلیل است که سندی هم یک میلیون دلار میخواهد. به دخترها گفته ام فقط نیم میلیون دلار به او داده ام ولی هیچ کس حرفم را باور نمیکند.» «مدرکی نداری؟» «پول نقد دادم. در توافق نامه، پول نقد خواسته شده بود؛ راجع به جزئیات معامله از من نپرسید. من به او نیم میلیون دلار دادم » «دخترها حتما فکر میکنند استطاعت مالی داشته ای که یک میلیون دلار به او بدهی. می دانند چه ثروتی داری؟ خودت میدانی چرا این معامله ی شیرین را کردی؟» «استطاعت یک میلیون دلار را داشتم. اما از دادن آن به سندی متنفر هستم. در ضمن، مگر این تهدید و حق السکوت نیست که باید جایی جلوی آن گرفته شود؟» «بین خودت میدانی با پول هایت چه کار کنی. خودت این را میخواهی که من به تو در رابطه با دخترهایت کمک کنم و کاری کنم با سندی بهتر کنار بیایی. ولی وقتی میگویم به تو کمک کنم، منظورم این است که مرا درون دنیای کیفی خودت نبری، ولی اگر پرسیدند از کسی کمک یا راهنمایی میگیری، راست بگو. من به تو کمک میکنم پدر بهتری باشی و با مادر بچه ها بهتر کنار بیایی.»
بسیار خب، این عاقلانه است. وضع دخترهایم خوب است. الان نیازی به مشاوره ندارند. مادرشان به مشاوره نیاز دارد که او هم میتواند نزد مشاور خودش برود، مثل من. الان چه کار خواهیم کرد؟» «راجع به دخترهایت حرف بزن. میگویی اوضاع آنها خوب است.» «آنها جوان های خوبی هستند. وقتی از هم جدا شدیم بچه بودند و طلاق به آنها زیاد ضربه نزد. اما جوليا دختر هجده ساله ام که الان تقريبا نوزده ساله است، در آن زمان دوازده سال داشت و با مادرش خیلی صمیمی بود. هنوز هم با مادرش صمیمی است، جولیا واقعا ناراحت شد. ظاهراً الان حال جولیا خوب است ولی من نگرانش هستم.» «من هم این تجربه را داشته ام. قبول طلاق، به ویژه وقتی یکی از والدین میرود برای نوجوانان خیلی سخت است و دوازده ساله ها جزء این گروه اند. حتی به بیست و چند ساله ها هم خیلی سخت می گذرد. من فکر میکنم حق داری نگران او باشی. اوضاع درسی دخترت چطور است؟ دانشگاه میرود؟» «درس او خیلی خوب است. دنبال بورسیه است و یکی گرفته است. دخترم از من پول نمیخواهد. فقط میگوید به مامان پول بده ، مامان بیشتر از من به پول نیاز دارد. الان در دانشگاه UCLA است ولی هنوز در خانه زندگی میکند، نگران زندگی اجتماعی جولیا هستم.
اخیراً در دانشگاه با یک دستیار تدریس آشنا شده است. تقریبا سی ساله است. خوشحالم که ماجرای او را به من گفت، حداقل این قدر به من اعتماد دارد. ولی نمیدانم چه بگویم، به همین دلیل دهانم را میبندم، چند بار سعی کرده ام در این باره با سندی حرف بزنم ولی فریاد کشیده و گفته است وقتی الگوی آنها تو باشی، بیش از این انتظار داری؟ میخواهم پدر خوبی باشم ولی نمیدانم چطور باید پدر خوبی باشم. وقتی دور هم جمع میشویم آنها را برای خرید میبرم. دخترهای جوان، خرید را دوست دارند ولی جولیا این کار را دوست ندارد. فقط به خاطر خوشحال کردن خواهرهایش چیزی میخرد و بعد، خیلی از چیزها را پس میدهد. خواهر هایش این را به من میگویند.» «وقتی آنها را میبینی، چه کار میکنی؟ باید کاری بیش از خرید بردن آنها انجام بدهی» «مسئله این است که آنها نوجوان هستند. نمیدانم با آنها باید چطور رفتار کنم. این خجالت آور است. وقتی با روندا ازدواج کردم تصور میکردم به من کمک خواهد کرد ولی فاجعه بود. یکی از زن هایی که الان با او هستم، معلم دبیرستان است. با او در این مورد حرف زدم و گفت به من کمک خواهد کرد. اما میترسم او را وارد ماجرا کنم. منظورم این است که عاشق این زن نیستم و نمیخواهم همیشه با او باشم. در این دنیا پدری مثل من با سه دختر نوجوان پی مادر چه کار می تواند بکند؟» «جواب خوبی برای این سؤال ندارم ولی دوست دارم درباره کاری که فکر میکنی دفعه بعد باید انجام بدهی حرف بزنیم.»
به محض اینکه به خانه برسم، آنها را میخوانم، میتوانم امشب به شما تلفن بزنم؟» «حتما. ترتیبی میدهم که وقتی خودت را معرفی کردی، تلفن ات وصل شود.» «مطمئن هستید که این فکر خوبی است؟ تو به تمام تعاملات خودت اطمینان داری؟ امشب قبل از ساعت ده شب به شما تلفن میزنم.» فِرِد کمی بعد از ساعت نه تلفن زد. به محض اینکه سلام کردم گفت مطالبی که درباره ی کنترل درونی، عادات مضر، انتقاد، گله مندی، سرزنش و غر زدن به من دادید، به خدا عین ماجرای من بود. زندگی مشترک ما هیچ شانسی نداشت. سندی بد بود و روندا از او بدتر. «فِرِد چطور ؟ نقش فِرِد در این دو ازدواج را نگفتی؟» «فکر نمیکردم باید نقش خودم را نیز بگویم. واقعاً میخواهید تمام جزئیات را بشنوید؟»
سخن آخر
در این داستان به طور شبیه سازی ماجرایی را از طلاق والدین پیش کشیدیم. طلاق عاطفی و رسمی میتواند دلایلی مختلف خود را داشته باشد. اما توجه داشته باشید که در این داستان حالت روانی بچه ها نسبت به زندگی اطراف و حتی پدر خود چگونه بود. در این داستان جولیا به عنوان دختری بزرگ تر به نوعی دچار سرخوردگی اجتماعی بود. کسی که نمیخواست با اطرافین و هم سالان خودش ارتباط بگیرد. از طرفی نگاهی که به پدر خود داشت عجیب بود. پدری که جولیا او را در تمام مدت عمرش مقصر خواهد دانست. مقصر تمام کمبود های عاطفی و اجتماعی. این مسائل حتی با برطرف کردن نیاز های مالی فرزندانتان رفع نخواهد شد.